اصفهان، بهانهاي براي نوشتن
سلام
روز دوشنبه تقريباً نزديكهاي ظهر بود، چند روز بعد از نيمهي شعبان، آقا سجاد گل به من زنگ زد. سجاد هم اتاقي من تو خوابگاه هست. من رو براي جشن ازدواج به اصفهان دعوت كرد. من هم از همون روز در فكر رفتن به اصفهان بودم اما تنها رفتن برام سخت بود. خلاصه از هر كسي كه ذهنم ميرسيد خواستم تا با من بياد ولي هيچكس رو پيدا نكردم. تا اينكه ياد احسان افتادم. احسان از دوستان دوره كازشناسي من بود. ارشد تو اصفهان ميخونه و يه جورايي سجاد رو هم ميشناخت. خلاصه سرتون رو درد نيارم،بهش زنگ زدم و اونم مرام گذاشت و گفت كه با من مياد
گذشت تا چهارشنبهاش كه مصطفي يكي ديگه از دوستان دوره كارشناسي يه پيامك به من زد و گفت كه فرداش (پنجشنبه) من بيام پارك لاله ، من هم گفتم چشم. روز پنجشنبه ساعت 6 عصر پارك لاله من و مصطفي و علي (يكي ديگه از دوستان دورهي كارشناسي) همديگر رو ديديم و جاي همتون خالي كلي باهم از خاطرات و ... حرف زديم. ساعت حدود 8 بود كه جمع ما با اومدن بابك كامل شد. بابك هم كارشناسي با ما بود.
خلاصه سرتون رو درد نيارم ياد تكتك همكلاسيها رو كرديم و اينكه چهخبري ازشون داريم. بعدش هم شام رفتيم يه پيتزا زديم اومدم خوابگاه. خوابگاه كه رسيدم با بچههاي اتاق رو برو يه فيلم ديدم. فيلم كه تموم شد ساعت 2 بود. موبايلم رو زنگ گذاشتم وخوابيدم
ساعت 4 و نيم بود كه با زنگ موبايل از خواب بلندشدم، نماز خوندم، اصلاح كردم، دوش گرفتم، كت و شلوار پوشيدم و آمادهحركت شدم. رفتم سر بزرگراه شيخفضلالله كه يه ماشين بگيرم برم تا ميدان آرژانتين. خلاصه ميكنم يه تاكسي اومد و من رو تا ميدون آرژانتين برد. ساعت 6 بود كه من سوار اتوبوس شده بودم.
اوايل از اينكه داشتم ميرفتم اصفهان خيلي خوشحال نبودم، آخه هر مسافري كه راننده سوار ميكرد بلااستثنا سر كرايه شروع ميكرد به چونه زدن و مخ آدم رو پياده ميكرد. حتي يه بار شوفر با يكي از مسافرها دست به يقه شد. من هم شب قبل كم خوابيده بودم، حوصله نداشتم
بگذريم سرتون رو درد نيارم. حدود ساعت 12 بود كه رسيدم اصفهان و گفتم بليط برگشت رو بگيرم، اما دريغ از بليط. گويي شهري به نام تهران در عالم وجود نداره. اصلاً تهران رو كسي نميشناخت. زنگ زدم احسان وجريان رو گفتم و اونم گفتم شايد تو ماشينهاي گذري بتونم سوار شم
خلاصه از ترمينال بيرون اومدم و يه تاكسي گرفتم تا برم خونهي احسان. احسان بهم گفت برم انقلاب و از اونجا براي پل خواجو ماشين بگيرم ما هم طبق دستور ايشون عمل كرديم و رفتيم تا رسيديم پ ل خواجو. نكته جالب اين بود كه تاكسي ها تو اصفهان روي صتدلي جلو 2 نفر سوار ميكردند. تو شهري كوچك مثل رودسر هم تاكسيها جلو يه نفر سوار ميكنند اما اصفهان !!!!
تو خيابان چهار باغ قدم زدم تا به خونهي احسان برسم. يه مقدار از مسير رو اومد به استقبال من. براي من نهار هم گرفت (دستش درد نكنه) اما من تو سفر بيشتر دوستداشتم مايعات بخورم، اونم وقتي فهميد كم نياورد. از انواع مايعات مثل دوغ تا قهوه برام آماده كرد. نمي دونم من اونها رو خوردم يا خجالت رو از هر دري باهم حرف زديم ، يك سالي بود كه همديگر رو نديده بوديم. از خاطرات و حوادث تلخ و شيرين، از اشكها و لبخندها، از ديدنها و نديدنها، از محبتها و بيمهريها. ميخواستم خلاصه حرفها رو بنويسم اما
...
بگذريم نماز ظهر و عصر رو كه تو ترمينال خوندهبودم، نماز مغرب و عشا رو هم خونهي احسان خوندم و رفتيم تا پل خواجو. پلي كه شاهكار مهندسيه. بايد خودتون ببينيد و يكي مثل احسان تمام ريزهكاريهاي اون رو براتون شرح بده. خيلي برام جالب بود. بعد با احسان يه ماشين گرفتيم و رفتيم جشن
تو جشن هم كلي چيز از احسان ياد گرفتم
شام رو خورديم و ... بعد اومديم كه بريم خونه احسان . اون من رو از يه مسير جالب برد، جايي كه خيلي زيبا بود. از زاينده رو نهرهايي جداكرده بودند و يه شبكه رو تو شهر ايجاد كرده بودند كه باعث تلطيف هواي اصفهان ميشد. خلاصه خيلي حال كردم
رفتيم خونهي احسا رو وسايل رو برداشتيم و باهم رفتيم تا دروازه تهران. اوجا يه سواري گرفتم و قبل از اينكه حركت كنيم، احسان گفت : "يه لحظه صبر كن" اما ايكاش صبر نميكردم. جزئياتش رو نميگم چون خجالت ميكشم
از احسان براي همهي محبتهاش ممنونم
ساعت 3 و 45 بود كه رسيدم تهران
نتيجه اخلاقي: توي اين تابستون اتفاقات جالبي براي من افتاده كه من دليلش رو نميدونم. اين اتفاقات همشون مربوط ميشه به ديدار با افراد. ديدن دوستان ابتدايي، راهنمايي، دبيرستان، همسايههاي سابق و ...
حتي همين ديروز يكي از دوستان هم دورهاي رو ديدم كه فكر نميكردم ديگه هرگز ببينمش. فكر ميكنم قرار اتفاقي بيفته، من نتونستم از دوستانم حلاليت بطلبم اما الان اينكار رو ميكنم. احساس ميكنم شايد خدا داره به من فرصت ميده تا بارگناهانم رو قبل از ديدارش نزديك كنم وشايد هم ديدارش نزديك باشه. خيلي هم از مرگ نميترسم اما فكر ميكنم حلاليت خواستن از دوستان، مردن رو راحتتر كنه
تصميم گرفتم زنده باشم
امين
4 Comments:
At 9/16/2007 12:23:00 PM,
Anonymous said…
This comment has been removed by a blog administrator.
At 9/16/2007 12:23:00 PM,
Anonymous said…
zende basi pesar
At 9/17/2007 02:15:00 PM,
Softminer said…
امین جون از همه چی گفتی مثل عروسیا, احسان باید بهت حال داده باشه , دست آرشو می گرفتی می بردی
دنیا خیلی کوچیکس
می گم حالا اصفهونی یاد گرفتی ؟
At 10/16/2007 07:14:00 PM,
aft said…
agha khosh bahalet. ba bar o bachs hastin yade maa ham bokonin.
Post a Comment
<< Home