روزگرد

دانشجویی بود از دانشگاه علم و صنعت ایران، الان ديگه نيست

Monday, May 12, 2008

اين چند روزها

سلام
من يه اخلاقي دارم كه نمي‌تونم وقتي خوشحالم جلوي خوشحالي خودم رو بگيرم، نمي‌دونم چرا! شايد شما ها بد شانس ايد كه مطالب من رو مي‌خونيد. اين روز‌ها با آدم‌هاي جديد آشنا شدم، البته جديد درست نيست شايد بيشتر بايد بگم دوستان قديمي رو بهتر شناختم، شايد هم بايد بگم پيش دوست‌هاي قديمي دارم مثل آدم‌ها رفتار مي‌كنم‌. خلاصه بگم به خواست خدا، من تصميم ‌گرفتم اين‌بار موفق بشم، نمي‌دونم چرا اما دلم روشنه. هميشه به دعاي خير محتاجم و براي خيرين دعا مي‌كنم
يا الله

Friday, May 02, 2008

درس زندگي

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد .او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می اورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت:هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد،زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا سید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله‌ای به چشمش خورد:
همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگویدخدایا شکر،خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد